مسيح كردستان


مسيح كردستان؛ زندگینامه سردار شهید حاج محمد بروجردی

زندگینامه سردار شهید حاج محمد بروجردی

خصايل اخلاقي محمد نه در وسع اين قلم است كه اندكي از آن را بازگويد و نه در وصف مي گنجد . در وصف او همين بس كه عموم مردم كردستان لقب مسيح كردستان را به او پيشكش كرده اند . محمد علي رغم موقعيت درخشان و برجسته اي كه در بين فرماندهان عالي رتبه نيروهاي مسلح انقلاب اعم از ارتش و سپاه داشت ، چنان كف نفس و تواضعي از خود بروز مي داد كه در بين تمامي رزم آوران جبهه هاي غرب و جنوب ، اخلاص او زبانزد خاص و عام شده بود.

محمد، سال 1333 شمسي ، در روستاي كوچك « دره گرگ » از توابع شهرستان « بروجرد » در خانواده اي مؤمن و مستضعف ديده بر جهان گشود.
شش ساله بود كه پدر را از دست داد . با مرگ پدر و وخامت وضعيت مادي خانواده ، مادر رنجديده ، محمد و پنج فرزند ديگرش را با خود به تهران آورد و محله مستضعف نشين مولوي مقر خانواده بروجردي شد. مادرش مي گويد:
«محمد شش ساله بود كه يتيم شد . از هفت سالگي روزها را در يك دكان خياطي كار مي كرد . اسمش را در يك مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس مي خواند . همه او را دوست داشتند . چه معلم ، چه صاحبكارش.»
چهارده ساله بود كه به سال 1347 با شركت در كلاس هاي آموزشي قرآن و معارف اسلامي ،‌قدم به دنياي پر تب و تاب مبارزه گذاشت . خودش از آن روزها چنين حكايت مي كرد:
«وقتي به اين كلاس ها رفتم ، قرآن را خواندم و مفهوم آيات آن را فهميدم ، چشم و گوشم روي خيلي مسائل باز شد . معناي طاغوت را فهميدم . فهميدم امام كيست و چرا او را از كشور تبعيد كرده اند.»
پس از چندي با تشكيلات مكتبي « هيئت هاي مؤتلفه اسلامي» مرتبط شد و ضمن شركت در جلسات نيمه مخفي سياسي ـ عقيدتي ،‌كه به همت شهيد بزرگوار حاج محمد عراقي تشكيل مي شد ،‌سطح بينش مكتبي و دانش مبارزاتي خود را بالا برد.
در سال 1350 ازدواج كرد و يك سال بعد ، به خدمت نظام وظيفه فراخوانده شد . مادرش مي گويد:
«به او گفتم پسر! حالا كه احضارت كرده اند مي خواهي چه كار كني ؟ گفت : مادر ، من مسلمانم ،‌مطمئن باش تا جايي كه بتوانم تن به چنين ذلتي نمي دهم . من از خدمت به اين شاه لعنتي بيزارم . مي فهمي مادر، بيزار! »
محمد كه علاقه اي به خدمت در ارتش شاهنشاهي نداشت ، اندكي پس از اين فراخوان به قصد ديدار با مرشدِ در تبعيد مكتب انقلاب ، حضرت امام خميني (ره) از خدمت فرار كرد ،‌اما حين عبور از مرز زميني ايران ـ‌عراق ، توسط عناصر ساواك رژيم شناسايي و دستگير شد . مادر محمد از اين دوران مي گويد:
«خبر آوردند كه او را در خوزستان سر مرز گرفته اند رفتم اهواز ،‌سازمان امنيت، عكسش دستم بود و گريه مي كردم … از آنجا رفتم زندان ساواك سوسنگرد … اين پسر آنجا بود . وقتي وارد اتاق بازجويي شدم ، ديدم او را از پاهايش به سقف آويزان كرده اند و كتكش مي زنند . همين طور مثل باران ،‌چوب و شلاق و باطوم بود كه روي سر و صورت بچه ام مي باريد ،‌ولي حتي يك آخ هم از او نشنيدم!»
سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت درباره روحيه بالا عشق به ولايت و تعهد عميق محمد به آرمانش در آن ايام سخت اسارت در سياهچالهاي آريامهري مي گفت:
«در زندان عوامل رجوي و ساير همپالگي هاي منافقين به برادراني كه معتقد به ولايت فقيه و رهبري حضرت امام بودند از روي طعنه مي گفتند فتوايي!
اين هم يكي از مظلوميت هاي مضاعف بچه هاي حزب اللهي در آن سالها بود . بعضي ها در برابر اين انگ زدن هاي رذيلانه منافقين دست و پايشان را گم كردند . ولي محمد خيلي منطقي و زيبا آنها را توجيه كرد . او بدون هيچ ابايي گفته بود :‌آري ، ما فتوايي هستيم و مقلد . خودمان كه مجتهد نيستيم تا بتوانيم احكام را از منابع آن استخراج كنيم . بگذاريد هرچه دلشان مي خواهد ، بگويند.»
به يمن همين استقامت نشأت گرفته از خدا محوري ،‌نه در برابر شكنجه هاي قرون وسطايي رژيم تمدن بزرگ ! و نه در برابر جنگ رواني رذيلانه منافقين خود محور ،‌خم به ابرو نياورد . نهايتاً پس از شش ماه اسارت از زندان آزاد شد . همزمان با آزادي از محبس بلافاصله او را تحويل ارتش دادند و بدين ترتيب محمد جهت خدمت اجباري سربازي به تهران آمد...

ادامه زندگی نامه را در ادامه مطلب ببینید.

برداشت آزاد از حلقه صالحین

ادامه نوشته

او میاید...

 

سلام بر آنان که در فراق یار در کوچه پس کوچه های تنهایی سر به دیوار انتظار نهاده اند و چشم به راه نیم نگاه مهدی فاطمه اند...
ای گل نرگس... چه میشد که ما را در جمع پروانه هایت پذیرا می شدی؟چه میشد که تشعشع گرمی نگاهت به سویمان روانه می شد؟ نظری فرما بر کوچه تاریکمان. که همه پروانه شمع توایم. همه پروانه ها در این کوچه تاریک به امید حس کردن گرمای وجودت گرد هم امده اند. مولا جان نظری فرما...
این صفحات برگ برگ روزهای انتظاریست که به امید آمدنش از پس هم ورق می زنیم...
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان یا مهدی ادرکنی... عبد عاصی

هنـــــــوزم انتـــــظار و انتـــــظار اسـت
هنـــوزم دل به سـینه بیـقـــــرار است
هنـــــــوزم خـــواب میبینم به شبــــها
همان مردی که بر اسبی سوار است
همـــان مــردی که آیـــد جمعـه روزی
و این پایــــان خــــوب انتــــــظار است

برای ریاست نیامده ام!!

برای ریاست نیامده ام!!

از سری خدمت از ماست:

*یک روز مسئول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من.

شهید باکری

با شرمندگی گفت که به آقای شهردار بی احترامی کرده.

«ما که نمی دانستیم شهردارست. آمد،   

کاش می توانستند بفهمند من دارم با نفسم می جنگم و بهش می گویم که برای ریاست نیامده ام، برای کار آمده ام

بهش بی اعتنایی کردیم. بعد رفت ایستاد مثل یک کارگر کار کرد و ما هم...»

ترسیده بود.

گفتم:

«نگران نباش! ناراحت نمی شود.»

گفت: «ما خیلی اذیتش کردیم...»

به مهدی که گفتم برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند که ازشان ناراحت نیست.

گفت: «کاش می توانستند بفهمند من دارم با نفسم می جنگم و بهش می گویم که برای ریاست نیامده ام، برای کار آمده ام». گفت: «می خواهم رنج و سختی آن ها را احساس کنم. نمی خواهم هیچ کس فکر کند من آمده ام این جا ریاست کنم...».(1)

*********

*آمد، گفت: «باید برای نیروهایی که رفته اند خط، مهمات بار بزنیم.»

نمی شناختیمش اما رفتیم دنبالش.

رفت زاغه ی مهمات. جعبه ها را با کامیون کردیم.

شهید همت

عرق همه درآمده بود، عرق او هم. بچه ها کلافه شده بودند و خسته، غُرغُر می کردند و لجبازی اما او فقط بچه ها را آرام می کرد و کار.

تمام که شد خسته نباشیدی گفت و تشکر. بعد هم با تریلی های مهمات رفت خط.

مجری گفت:

«هم اکنون توجه شما را به فرمایشات معاونت محترم تیپ 27 محمد رسول الله برادر گرامی حاج ابراهیم همت جلب می کنیم.»

وقتی آمد پشت تریبون، پیشانی های مان عرق کرد.

همان بود که بد و بی راه گفته بودیمش.(2)


پی نوشت ها:

1- شهید باکری

2- شهید همت

برداشت از: سایت تبیان

تندگويان مهربان

 

تنها ترین مرد سالهای جنگ
بابا؟یعنی چی؟!!!
اسکلت اما خندان
مصاحبه با فرزند شهید تند گویان
بابا تو عروسیم نبود!
این خاک ماست...
رازهای وزیر نفت!
ماجرای اسارت شهید تند گویان

برداشت از: سایت تبیان

به یاد شهید مصطفی ردانی پور(روحش شاد)

عروسی من = غلتیدن در خون خود

شهید مصطفی ردانی پور

شهید مصطفی ردائی پور

 

یک روز از فروردین 1337 گذشته بود که مصطفی مثل یک شکوفه بهاری، پلک هایش را چند بار به هم زد و به دنیا سلام کرد. خانه ی کوچکی داشتند، پدرش کارگر، مادرش قالی باف... درآمدشان ناچیز، ولی هر ماه جلسه ی روضه خوانی، توی همان چهار دیواری کوچک، به راه بود. مصطفی در شش سالگی، شاگرد مغازه ی کفاشی بود.

دوره، دوره ی خفقان و فساد بود. مصطفی تحمل نکرد و از هنرستان درآمد  بعد با مشورت یکی از علمای اصفهان، عزمش را برای تحصیل علوم دینی، جزم کرد. اول حوزه ی علمیه ی اصفهان و بعد مدرسه علمیه حقانی قم که فقط طلابی را می پذیرفت که از جهت اخلاقی و علمی نمونه بودند.

«عشق» توی دل بعضی ها یک جور دیگری ریشه می کند. آدم می ماند توی کار بعضی ها که این عشق ویژه را از کجا گیر آورده اند. نیرویی شگرف، همه وجود مصطفی را فرا گرفته بود. با کسی انگار وعده کرده بود که هر سه شنبه، زمستان و تابستان فرقی نمی کرد، پیاده به سمت جمکران راه می افتاد. مصطفی بی قراری عجیبی را در خاک وجودش کاشته بود.

حوالی انقلاب، فرمانده سپاه یاسوج بود. در جریان مبارزه با مواد مخدر، در موقعیتی که اشرار جاده را به روی او و یارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشین بیرون پرید و عمامه اش را برداشت و فریاد زد: «چرا معطلید، بزنید، عمامه من کفن منه!»... دهان به دهان این حرف پیچیده بود.

هر وقت کارها را روبه راه می کرد و برمی گشت قم، دوباره یک اتفاق جدید می افتاد. حرکت های ضد انقلاب در کردستان و مناطق اطراف... زمزمه های شوم تجزیه طلبی... مصطفی دوباره ساکش را می بست و عازم کردستان می شد. بعضی وقت ها نمی دانست برود قم و درسش را بخواند یا کردستان بماند و کارها را سامان بدهد. امام خمینی جوابش را داد: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید.»

جنگ که شروع شد، راهی جنوب شد. به همه روحیه می داد. سلاح به دوش، سخنرانی می کرد یا مراسم دعا برگزار می کرد. تجربه ی جنگ و شورش های کردستان هم به دردش می خورد. در چند عملیات با سمت فرمانده ی گردان فعالانه انجام وظیفه می کرد و چندین بار هم مجروح شده بود. در عملیات آزاد سازی خرمشهر، با دست شکسته حضور داشت. در عملیات «رمضان» شده بود فرمانده قرار گاه فتح سپاه.

فرمانده روحانی؟! ... بعضی از فرماندهان عالی رتبه که مصطفی را نمی شناختند و برای اولین او را در لباس روحانیت می دیدند که وارد جلسات نظامی می شود و به طرح و توجیه نقشه ها می پردازد، انگشت به دهان می ماندند.

با یک همسر شهید ازدواج کرد. دو تا کارت دعوت هم برای حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود که آنها را داخل ضریح حضرت معصومه (س) انداخت. خدا خدا می کرد دعوتش را قبول کنند. روز عروسی اش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسی من روزی است که در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهی و به عنوان یک نیروی ساده و گمنام...

نهم مرداد 1362 بود. عملیات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسی... منطقه ی حاجی عمران... روحش تردیدی در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پیدا نشد. «شهید مصطفی ردانی پور» همه عمر دلش برای خدا پر می زد  عاقبت خدا او را با خودش برد...

منبع:مجله امتداد

مراسم اربعین شهدای گمنام دانشگاه شهرکرد

با رزمندگان:(شهید خرازی)

با رزمندگان:(شهید خرازی)

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یكی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «كوی كلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران كودكی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای كه معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اكثر اوقات پس از تكالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تكبیر می‌گفت.

حسین در دوران فراگیری دانش كلاسیك لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و كتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. از همان روزهای اول انقلاب در كمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای كردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یك سال صادقانه در این مناطق خدمت كرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امكانات تداركاتی بسیار كم استقامت كرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد كه بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاكریزش شركت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌كرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت كم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای كارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی كاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یكبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 تركش میهمان پیكر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه كرد. اما او با آنكه یك دست نداشت برای تامین و تداركات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات كربلای 5 زمانی كه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر كربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاك شد.

ادامه نوشته

تشییع 25 شهید دفاع مقدس در اربعین حسینی(علیه السلام)

تشییع 25 شهید دفاع مقدس در اربعین حسینی(علیه السلام)
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس اعلام کرد: پنجشنبه 9 اسفند همزمان با ایام اربعین حسینی (ع)، پیکرهای پاک و نورانی 25 شهید گمنام در چند شهر و دانشگاه کشور تشییع و پس از وداع امت شهید پرور به خاک سپرده خواهند شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، این شهدا در دانشگاه علم و صنعت تهران، دانشگاه شهرکرد، دانشگاه شیراز و همچنین در شهرستان‌ های ازنا و بهبهان به خاک سپرده خواهد شد.

بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس از عموم مردم شهید پرور شهرهای یاد شده دعوت کرد ضمن شرکت در مراسم و تجدید میثاق با حضرت سید الشهدا (ع) و تکریم شهیدان، وحدت وانسجام خود را به نمایش بگذارند.

منبع: سایت فرهنگ انقلاب اسلامی

مصاحبه با شهید سید مرتضی آوینی

مصاحبه با شهید سید مرتضی آوینی

مصاحبه با شهید سید مرتضی آوینی

مصاحبه با شهید آوینی:پیام بسیجی اطاعت است، اطاعتی که از عشق به ولایت برمی‌خیزد

سلام سید عزیز

پیش از همه چیز می خواستم حالا که فیض حضور درخدمت شما را دارم بگویم ما همه ممنونتیم، ممنونتیم که روایت فتح را ساختی، آخه تنها تصویری که ما را می برد پیش برو بچه های با حال و بسیجی جنگ مستند های شماست. کاش می شد بیشتر بمانی و از روایت زجر بعد از شهیدان مستند تهیه کنی! بگذریم خوب نیست خاطر شما را در این هفته مبارک مخدوش کنیم. برویم سراغ سوالاتمان:

سید عزیز لطفا بفرمایید در اندیشه شما حزب اللهی کیست و چه وظیفه ای دارد؟

حزب الله اهل ولایت و اطاعت است و سر به فرمان «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» سپرده است و اگر کسی اینچنین باشد، دیگر شیطان را بر او تسلطی نیست و در برابر همه‌ی قدرت‌های استکباری، بدون واهمه «نه» خواهد گفت.

ادامه نوشته

به یاد شهید غلامعلی پیچک(روحش شاد)

          *سالگرد شهادت این سرباز رشید اسلام غلامعلی پیچک را تسلیت میگوییم*

پسرم ، پیچک                                                پیچک

درمحضر بانو کبری اسلامی علی آبادی مادر گرامی سردارشهید جبهه ی غرب غلامعلی پیچک

                                                                       

مادرگرامی سردارشهید جبهه ی غرب غلامعلی پیچک

گفت و گو:

حسین دلاوری

از فضای خانواده، هنگام تولد شهید پیچک بگویید؟

پسرم بچه ارشد خانواده بود. از بس باهوش بود، چهارسالگی گذاشتمش مدرسه.

چرا این قدر زود؟

اولاً که نمی خواستم زیاد در کوچه ها سرگردان باشد. ثانیاً، یک مدرسه «آهنگ سخن» ی بود که من اولین بار غلام علی را در چهار سالگی گذاشتن آن مدرسه که همین طوری، در کلاس اول بنشیند. منتها آخر سال که از غلامعلی هم امتحان گرفتند همه درس ها را بیست شده بود. سر همین وقتی 7 سالش شده بود، تا سال سوم دبستان را با بهترین معدل پشت سر گذاشته بود. با این حال مدارس قبول نمی کردند که غلام علی از سال چهارم دبستان شروع کند که ما را مجبور کرد او را در مدارس متفرقه ثبت نام کنیم. این از هوش و استعدادش. در نظم هم من یک بار یاد ندارم که مدرسه مرا خواسته باشد که غلام علی دیر آمده یا کسی را اذیت کرده خدا شاهد است آن قدر در مدرسه نمونه بود که سر سال خود مدیران مدرسه اسمش را می نوشتند و اصلاً نیازی نبود که من برای ثبت نامش به مدرسه بروم. دو سه بار هم خود معلم های مدرسه تصمیم می گیرند غلام علی را در مدارس نمونه ثبت نام کنند که استعدادش حیف نشود. این طوری بود تا این که دیپلمش را گرفت. در آن زمان یک پایش مدرسه بود یک پایش مسجد الحسین(ع) که در پارک خیام بود. غلام علی...

ادامه نوشته

به یاد شهیدحاج امینی(روحش شاد)

    کجایند مردان بی ادعا


گردان غواص لشكر 41 ثارالله كرمان از جمله گردانهای خط شكن بود كه با موفقیتهای خود پیروزی عملیاتها را رقم می زد. اولین فرمانده این گردان سردار شهید « حاج احمد امینی » بود كه برای آموزش گردان زحمات فراوانی را به جان خرید. در خصوص نحوه شكل گیری گردان غواص لشكر 41ثارالله كرمان و به بهانه و یادی از سردار شهید حاج احمد امینی خاطراتی از برادر این شهید بزرگوار سردار حاج محمود امینی را از نظر شما می گذرانیم .

تولد گردان غواص

بعد از عملیات خیبر كه طرح فوندانسیون عملیات والفجر 8 ریخته شد حاج احمد بعنوان فرمانده گردان غواص كار آموزش غواصی بچه ها را در بندرعباس و در كنار دریای پر امواج و پر جزر و مد آب سرشار از نمك شروع كرد و از برادران نیروی دریایی ارتش برای آموزش كمك گرفت . از آنجا كه ما فرصت چندانی برای آموزش نداشتیم و برادران ارتشی فرصت زیادی را برای آموزش مشخص كرده بودند لذا حاج احمد تصمیم گرفت خارج از آموزشهای كلاسیك كار را دنبال كند. لذا بچه ها را به دو گروه تقسیم و كار را شبانه روز دنبال كردیم و در كنار آموزش مسائل معنوی هم دنبال می شد. آب شور دریا بدنها را اذیت می كرد و بدن بچه ها تاول می زد , اما توكل و اخلاصشان بیشتر می شد وقتی از تمرین غواصی برمی گشتند با آن حال به نافله شب می پرداختند تا اینكه بالاخره با تمرینات مدام بچه ها آموزش دیده و عزم بازگشت به منطقه را نمودند.

ادامه نوشته

شهید سید مرتضی آوینی ، سید شهیدان اهل قلم(روحش شاد)

                             

 

زندگینامه:

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

ادامه نوشته

اتل متل یه بابا...

                   

به یاد شهید غلامحسین افشردی"حسن باقری" فرمانده اطلاعات(روحش شاد)

 ای مردمرد،خیبری آسمان به دوش

                                           ما آمدیم با سبدآب ونان به دوش

خوابیم،خشم صاعقه بیدارمان نکن

                                          این قریه ساکت است گرفتارمان نکن

خوابیده ایم ونان علف میخوریم و

                                        بس باشد،به هر دلیل سپیدارمان نکن

روزی هزار مرتبه تکرار می شویم

                                          ما مرد نیستیم تواجبارمان نکن

گفتی که هفت نسل علی زاده ایم ما

                                            باشد ولی دومرتبه تکرارمان نکن...

(عکس را در ادامه مطلب ببینید)            

ادامه نوشته

ضریح گمنام

باز هم یک میهمان آورده اند

یک ضریح اما روان آورده اند

چند تکه استخوان ویک پلاک

بوده زیر خاک اما شک نکن

                                                     از کنار عرشیان آورده اند

شهر دست وپای خود گم کرده است

میهمان از آسمان آورده اند...

(عکس ها را در ادامه مطلب ببنید)

ادامه نوشته

به یاد شهید حاج احمد کاظمی(روحش شاد)

بیا تا عاشقی را پاس داریم

سرقبرشهیدان گل بکاریم

تمام دشت یک سر لاله زار است

گل نرگس تو را چشم انتظاریم...

(عکس شهید در ادامه مطلب)

 

ادامه نوشته

شهیدان خدایی

بچه ها یک جوری زندگی کنید که انگار قراره هزار سال عمرکنید اما جوری عمل کنید که خدا عاشقتون بشه ومزد عاشقی خدا شهادته...

                                    *وصیت نامه شهید رضا انوری*

 (عکس در ادامه مطلب)

ادامه نوشته

سرباز مولا

    

غمم را شهیدان رقم می زنند

که در لحظه هایم قدم می زنند

همان لحظه های که پروانه وار

ندارد به جز سوختن انتظار

شهیدان که دل به دریا زدند

                                                   عجب پشت پایی به دنیا زدند...

سنگرانتظار

            

منور ستاره زمین اضطراب

خدا آسمان لحظه ی انتخاب

 بر آن لحظه هایی که خمپاره شصت

  میان نماز عزیزان نشست 

  نمازی که یک رکعتش پاره شد

                           تشهد پراز موج خمپاره شد...                         

شهید عشق

...زمانی افتخاردست هامان زخم و تاول بود                زمانی مشکل اندوهمان با گریه ای حل بود

 زمانی آن چنان خندان به سوی شعله می رفتیم     که آتش هم دراین شور اهورایی معطل بود

زمانی هرچه رامنطق نشان می داد ردکردیم           هرآن چه عشق می فرمودمثل وحی منزل بود

ولی امروز ازآن شور و نوا آیا نشانی هست؟            خدایا کاش حال و روز ما مانند اول بود

نمی خواهیم این دود ودم این شهردرهم را            چه می شد باز هم درسینه هامان گاز خردل بود

و... (عکس را در ادامه ببنید)

ادامه نوشته